به یاد دارم آن هنگام که دلتنگی ام را می باریدم برایم خواندی :
بیا ...
می خواهم سرود باشی نه سرود خوان ...آوازه باشی نه آوازه خوان ... پرواز باشی نه یک پرنده ... بیا سریع تر از خطوط بگذریم ...با هم بیازماییم و عبور کنیم ....عبور کنیم ...درگیر نباشیم ...هر لحظه مان نو و یگانه باشد ...یک بار نهایت عشق را برایت خواندم و دانستی در آغوش ام هماره هستی ...
صحنه آبی بود ...وهست ... آبی ساین ... همان نهایت آبی آسمانی خودمان... درخشش پهنه، سراسر موج بود وهست..و خواب و رویا ..... در دل رویا بودم یا در زمینه ی خواب ؟ نمی دانم .... چرا که نمی دانم هنوز در خواب ام یا در رویا ...اما ...اما جانک ام ! خوب بر یاد دارم ناز نگاه ات را در هق هق شبانگاهی ام و رنگین کمانی از درخشش مه تاب نگاه ات را در چشمان اشک بارم ......به جان دیدم ...به یاد دارم که دی شب هق هق یی دیگر از جنس بلور و ناز و تماشا در برابرم نیشسته بود ... مپریش خواب ام را ! یعنی آن لطف لطیف خواب ، بی بوی حضور تو ممکن بود؟ خواب بود؟ ...و من در گذر ان خواب لطیف ، چه گونه سر از دروازه ی سیب در آورده بودم؟ ....اما مزه ی ان سیب راکتمان نشاید کرد ،هرچند که در کلام به بیان درنیاید ، که هنوز هوار هوار خروار عشق را در زیر دندان هایم به یادگار گذاشته است ...
او پر از اواز و پر از صدای پای کوبی دختر کولی بر روی میز می اید....دلربا پای می کوباند...تق تق تتق تق... دامن سرخ چین دار.... با دل ربایی دامن می اورد بالا و هزاران چشم بر کشیده ی ساق تا ران را مدهوش به تماشا و اه می کشاند.... تق تق تتق تق ... می ایستد نگاه بر نگاه می دوزد تا ببیند سیب سرخی که پرتاب خواهد شد به سوی اش و او باید یکی و فقط یکی را بر گزیند و با دندان های وحشی اش گازی بر ان بزند و دوباره به سوی ان کولی پرستتنده پرتاب کند ، از کدامین دست پرخواهد گرفت..... و تولد ناز و نگاه من و تو این چنین اغاز شد....و من و تو درخرامیدن ...پیچیدن....نوازش اغاز شدیم....آی دختر کهکشان های خیال، این گونه که بال گشوده ای بر تجسم آبی آسمان ها، بگو خسته پایی چون کولی ، چه گونه سر از لطف رویا ی ات در خواهد آورد ......
های زیبای بی تکرار هستی و جوانه ی هماره ی عشق در دل و تن و نگاه ،تولدی نو در اندیشه ی یاد یار،در آن گاه که همه چیز تازه شروع می شود نه تمام ....آیا بر باد بوسه می زنی؟آیا بر ابر دست می کشی، وقتی خیال ها می ایند و می نشینند در کنارت و دست می اندازند بر گردن ات و تو قلپ قلپ ناز یاد یاران را از نوش زیبای شان می نوشی ، .... که این چنین عاشقان مست باد و در تماشای ابر و در دل باران بی قرار می شوند؟.... و همه می نوشند :قلپ قلپ یاد! قلپ قلپ اشک! قلپ قلپ عشق! قلپ قلپ مهر!
می آیی نه ساده، بل می خرامی.عبور می کنی ... نه از آن گونه عبور ها که ردشدن و گذشتن را در ذهن می آورد و دل را می آزارد ، بل بدان گونه که نسیم از گونه و تن و حس عبور می کند که گویی تن و حس را با خود می برد و آن چه به جا می گذارد رد هزاران خاطره و یاد و اشک و آه است.
می نشینی نه از آن نشستن های سنگین و به جا ماندن ها ی دردآلود که می نشینی چون یک پر که آرام در هوا ، آخرین لیز را می خورد و می سرد روی زمین، آن چنان که زمین نیز نمی داند آیا رسیده یا نه... آن چنان نرم چون آن یاد که می آید و می شیند در دل و ردش را فقط با یک قطره ی تفدیده بر روی گونه می توان دید ،بی هق هقی حتا...و یک باره یی چون جادوی برق نگاه یا چون طعم اولین بوسه ی دزدانه .پنهان هستی، چون تمامی تخیل های پنهان شبانه.....و خواستنی چون ...
آی لطف لطیف بکرترین شبدر جنگل، تو خود بگو تعبیر خواب مرا.. در ان هنگام که پری دریاها از سر افسون ، سر از اب برون کرده بود و می نگریست مرا ....... .
میگفت اونُ بخشیده ، خودشُ گول میزد زبونش میگفت ولی دلش نمی گفت ، به این نتیجه رسید که باید احساساتشُ بریزه بیرون ، اجازه بده احساساتش جاری بشن و اون فقط تماشا کنه ، این یه تجربه ی جدید بود ،
گفت ازش متنفره ، گفت شاید زبونش تا حالا اینُ نگفته ولی حالش ازش به هم میخوره ، زد به شعرُ شاعری ، و هر چی دوست داشت گفت ، ولی اینکار هم فایده نداشت و بهش آرامش نداد ، با خودش گفت روز تولدم عزا میگیرم و تو دلم بهش فهش میدم ، دیگه جواب سلامشم به زور میداد اونم فهمیده بود ، به گوشش رسیده بود ، دیگه دورُ برش آفتابی نمی شد ، یه جورایی ازش فرار میکرد .
روز تولدش یه نفر از اعماق وجودش چیزایی بهش گفت که شنیدنی بود ، از بوی گند نفرت حالش به هم خورد ، و اینبار سعی کرد با تمام وجودش اونُ ببخشه ، باید نشون میداد که بخشیدتش و همین کارم کرد ، دوباره عهد شکنی کرد همون کاری رُ کرد که فکر میکرد درسته......
بعد از اون روابط بهتر شد دیگه جواب سلامشُ به سردی نمی داد ، همه سعی خودشُ میکرد که دیگه ازش دلخور نباشه ....
همین پری روز بود که خودشُ تو اتاق دختره دید ، جلوی کتابخونش ، قرآنشُ دید ، دعای قبل از مطالعه رُ که جلوی کتاباش بود ، تفسیر موضیعی قرآنُ دید ، اون کتاب شعرُ دید که پارسال تولدش بهش هدیه داده بود ، با او جمله که هنوزم صفحه اول کتاب بود :
"تقدیم به بهترین مدیر دنیا ، زهرای عزیز، تولدت مبارک 3/12/83 "
و همینطور اون کتابُ که به مناسبت تولدش هدیه گرفته بود و بعدا بهش پس داده بود ، لای اون کتابُ دید ، از اون سکه تو کتاب خبری نبود ، ولی چسبش هنوز بود ، چسبی که با اون سکه رُ چسبونده بود ، در یک لحظه با تمام وجودش براش آرزوی خوشبختی کرد.....
یه لحظه ی ناب رُ تجربه کرد ، از خدا خواست که هرگز اون لحظه ناب و اون احساس زیبا رُ از یاد نبره .
چیه؟ ... بازم ... دوباره یادت افتاد ... این بار هم خواستی ازش فرار کنی ولی نشد ؟! ... باز خواستی خودت رو توجیه کنی ولی نتونستی هیچ دلیل قانع کننده ای پیدا کنی ؟! ... بازم درگیر سرزنش شدی؟! ... سرزنشی که فکر می کنی از طرف منه ؟! ... بازم همون قصه قدیمی ؟ ... یه موقعی به خاطر طرز فکری که داشتی یه کاری انجام دادی و چیزایی گفتی که مطمئن بودی درسته ولی حالا که درباره ش فکر می کنی احساس می کنی اشتباه بوده و فکر می کنی که چقدر بد بودی ؟ ... توی چیزی که اصلا به تو مربوط نبوده دخالت کردی ؟ ... دل کسی رو رنجوندی ... باعث شدی چشمایی بارونی بشه ... باعث شدی احساس تنهایی کنه ... خودت رو نمی تونی ببخشی ؟! ... مگه نه ؟!
چیه ؟! ... وقتی آخر نوشته داداش روح الله رو می خوندی از خودت متنفر شدی ؟ ... چون تو هم یه بار با کسی همین کار رو کردی ؟... ولی از وقتی که رشد کردی و تجربه های جدید رو بدست آوردی دیگه نتونستی خودت رو ببخشی ؟... وقتی طعم عاشق بودن رو چشیدی از اینکه یادت می افته که بال پرواز یه پروانه ی عاشق رو خراش دادی دیوونه می شی ؟ ... ولی تو اون موقع نمی دونستی که " خراش یعنی مرگ پرواز و اگر حس کسی ، روحیه ی کسی ، علاقه و عشق کسی رو خراشیدی پرواز رو در او کشتی (*)"
چیه ؟ ... مث یه کابوس شده ؟ ... مث سایه همش دنبالته ؟ ... اون فرد دیگه باهات مشکلی نداره ... خیلی وقته ... ولی تو هر روزخودت رو توی یه دادگاه محاکمه می کنی ... و فکر می کنی این محاکمه توی دادگاه منه و من قاضیشم ... روزی به این همه کمک می کنی و لبخند رو روی لباشون میاری ... توی همین تورها ... همین امروز ... مگه همه توی فرم نظر سنجی جایی که نوشته بود طرز برخورد راهنمایان تور با شما نزده بودن عالی ... هان ؟ ... تو کاری می کنی که همه از این چند ساعت لذت کافی رو ببرن ... مگه غیر از اینه ؟! مگه همشون وقتی داشتن می رفتن این همه ازت تشکر نکردن ؟! ... مگه نگفتن براشون یه روز خاطره انگیز رو رقم زدی ؟! هان ؟! ... تو آینده رو جلوی روت داری ... چرا می خوای با این افکار خرابش کنی ... مهم اینه که تو فهمیدی که کارت اشتباه بودی و داری جبران می کنی ... تو در حال رشدی ... شاید همین عقایدی که الان داری چند سال دیگه مخالفشون بشی چون تجربیاتت زیاد می شه ... می تونی بفهمی که چی می گم ؟! ... اگه فکر می کنی با تنبیه خودت چیزی بدست میاری به جز اینکه لحظه حالت هم از دست می دی به کارت ادامه بده ... ولی لطفاً به پای من ننویس ... لحظه حال رو دریاب که اگه از دست رفت هر چی غصه هم بخوری دیگه برنمی گرده .
همراه همیشگی تو : وجدانت
پ . ن : قسمت(*) برگرفته از کتاب احساس عشق هدا
می شه بس کنی ؟!... می شه تمومش کنی ؟! چی رو ؟! خودت بهتر می دونی ! ... می دونم می خوای چی بگی ... ولی گوش کن بهت چی می گم ... ببین چند وقته باهات سر این مساله درگیر میشم ... قرار نیست همه از دست تو راضی باشن ... قرار نیست که همیشه رفتارت یه جوری باشه که دیگران ناراحت نشن ولی خودت این قدر ناراحت بشی که بریزی توی خودت ومعده درد بگیری .
گوش کن ببین بهت چی می گم ... صد بار گفتم بازم می گم ... آدم ها در حال رشدن ... قرار نیست همیشه یه جور باقی بمونن ... می فهمی ؟! ... اگه یه موقعی به یه سری دلایل با کسی دوست شدی ولی حالا اون دلایل وجود نداره نباید هی خودت رو سرزنش کنی که چرا دیگه با اونا در تماس نیستی ... خوب معلومه ! چون دیگه اون دلیل اولیه وجود نداره ... حالا دلیل نداره که وقتی بهت می گن : خیلی بی معرفتی و حتا دیگه دلتم برامون تنگ نمی شه و یعنی این قدر برات ارزش نداریم که یه تلفن کوچیک بزنی ... هی بی خودی دلیل بیاری و بخوای یه جوری از دلشون در بیاری و بهشون قول بدی که زود به زود بهشون زنگ بزنی در صورتی که می دونی این کار رو نمی کنی ... راحت باش ... قرار نیست همیشه یه جور باشی ... اینو بفهم !
دلم می خواد سال جدید روی این مساله کار کنی ... دلیل نداره هی برای این و اون یه ماسک مهربون بزنی و بپذیری که همه تقصیرها به گردن تو ِ ... تو در حال رشد هستی ... فکرت و احساساتت در حال رشد ... از خودت انتظارات نا معقول نداشته باش ! ... همیشه یادت باشه نمی تونی همه رو از خودت راضی نگه داری ... پس خودت باش و اونجوری که دوست داری رفتار کن ... بدون ماسک و نقاب ! ... این زندگی خودته... ازش لذت ببر ... لحظاتت رو با این افکار خراب نکن ... سال نو مبارک !
یادته وقتی آماده ی تولد بودی رفتی پیش خدا و گفتی :
"میگویند شما مرا فردا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟"
یادته خدا بهت چی گفت ،
خدا پاسخ داد :
"از میان بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد"
ولی تو که هنوز مطمئن نبودی ، بیای یا بمونی گفتی :
"اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم واینها برای شادی من کافی هستند ."
یادته خدا چی گفت ؟
لبخند زد و گفت :
"فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواهد و هر روزبه تو لبخند خواهد زد ، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود"
و بعد تو گفتی :
"من چه طوری می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم ؟"
یادته خدا نوازشت کرد و گفت :
"فرشته ی تو ، زیباترین ، و شیرین ترین واژه ها را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی "
ولی تو با نارحتی گفتی :
"وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟"
و خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت :
"فرشته ات دست هایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی"
و تو سرت رو بر گردوندی و گفتی :
"شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند . چه کسی از من محافظت خواهد خواهد کرد؟"
"-فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود"
یادته بعدش تو چی گفتی ؟
با ناراحتی گفتی :
اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود""
خداوند لبخند زد و گفت :
"فرشته ات همیشه در باره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود ."
در آن زمان بهشت آرام بود ، اما صدا هایی از زمین شنیده میشد و تو میدونستی باید به زودی سفرت رو آغاز کنی و آخرین سئوالتُ از خدا پرسیدی :
"خدایا اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید "
یادته خدا نوازشت کرد و بهت گفت :
نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی
با الهام ازگفته های یه وجدان ناشناس
پ ن : ها گفته بیدی چرا وبلاگ از خودم در وکردم ، خوب معلومه دیگه از بیکاری ،حوصلم سر رفته بید ، از بس تو دختر خوبی شده بیدی وچپ و راست محبت از خودت در وکردی ، کار و کاسبی من تخته شده بید ، و اوقات فراغتم زیاد شده بید
شاد وباشی و سراسر رنگیم کمان