میگفت اونُ بخشیده ، خودشُ گول میزد زبونش میگفت ولی دلش نمی گفت ، به این نتیجه رسید که باید احساساتشُ بریزه بیرون ، اجازه بده احساساتش جاری بشن و اون فقط تماشا کنه ، این یه تجربه ی جدید بود ،
گفت ازش متنفره ، گفت شاید زبونش تا حالا اینُ نگفته ولی حالش ازش به هم میخوره ، زد به شعرُ شاعری ، و هر چی دوست داشت گفت ، ولی اینکار هم فایده نداشت و بهش آرامش نداد ، با خودش گفت روز تولدم عزا میگیرم و تو دلم بهش فهش میدم ، دیگه جواب سلامشم به زور میداد اونم فهمیده بود ، به گوشش رسیده بود ، دیگه دورُ برش آفتابی نمی شد ، یه جورایی ازش فرار میکرد .
روز تولدش یه نفر از اعماق وجودش چیزایی بهش گفت که شنیدنی بود ، از بوی گند نفرت حالش به هم خورد ، و اینبار سعی کرد با تمام وجودش اونُ ببخشه ، باید نشون میداد که بخشیدتش و همین کارم کرد ، دوباره عهد شکنی کرد همون کاری رُ کرد که فکر میکرد درسته......
بعد از اون روابط بهتر شد دیگه جواب سلامشُ به سردی نمی داد ، همه سعی خودشُ میکرد که دیگه ازش دلخور نباشه ....
همین پری روز بود که خودشُ تو اتاق دختره دید ، جلوی کتابخونش ، قرآنشُ دید ، دعای قبل از مطالعه رُ که جلوی کتاباش بود ، تفسیر موضیعی قرآنُ دید ، اون کتاب شعرُ دید که پارسال تولدش بهش هدیه داده بود ، با او جمله که هنوزم صفحه اول کتاب بود :
"تقدیم به بهترین مدیر دنیا ، زهرای عزیز، تولدت مبارک 3/12/83 "
و همینطور اون کتابُ که به مناسبت تولدش هدیه گرفته بود و بعدا بهش پس داده بود ، لای اون کتابُ دید ، از اون سکه تو کتاب خبری نبود ، ولی چسبش هنوز بود ، چسبی که با اون سکه رُ چسبونده بود ، در یک لحظه با تمام وجودش براش آرزوی خوشبختی کرد.....
یه لحظه ی ناب رُ تجربه کرد ، از خدا خواست که هرگز اون لحظه ناب و اون احساس زیبا رُ از یاد نبره .